خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۳

امروز دقیقا شد چهل روز....

همیشه این کلمه ی چله نشین رو میشنیدم.

حس میکردم غمگینه ولی الان واقعا میفهمم یعنی

چی.

خلاصه چله نشین شدیم....

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 18 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 20:15

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۴فکر میکنم با خودم رودروایسی دارم..جلو خودم رو میگیرم...فرار میکنم...فکر نمیکنم...لعنتی...یه عمر جنگیدم باهاش ،حرفی نداشتمباهاش ،کاری نداشتم باهاش،همش سرکوفتمیزد و سرزنش میکرد،با همه چیزم مخالف بودحتی ریشی که میذاشتم!!!ولی بازم جاش واقعاخالیه...+جدی؟آره.خواهرم حالشون بده منم کاری از دستم برنمیاد.خودمم هنوز کنار نیومدم.درگیر کارم تا کمفکر کنم..ولی یه وقتهایی تصاویری میاد کهاذیتم میکنه....جلوی اشکا رو میگیرم...زشته...من غرورم نمیذاره گریه کنم...حتی هنوز هم اینغرور لعنتی نمیذاره باهاش حرف بزنم...حتیوقتی خوابیده و نمیتونه چیزی بگه...جاش خالیه....دلم براش تنگ شده حتی با این کهبی نهایت رو مخم بود....دقیق ۴۰ روز از به خاکسپردنش میگذره و تقریبا هر روز سعی میکنمخیرات کنم به یادش....ابراهیم... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 16 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 20:15

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۱۷رفتم کچل کردم.....از وقتی بابام مریض شد تصمیم گرفته بودمکچل کنم و کردم.فکر میکردم خیلی زشت تر بشم ولی بد نشد.اولش موهامو زد و ریشا بلند بود شبیه به ایناراذل و اوباش و شرخرا شده بودم.گفتم ریشا رونزن گفت شبیه اراذل شدی میزنم این حرفها چیهخلاصه ریشا رو مرتب کرد و اومدم بیروناینم از این! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 11:57

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۰بابام همیشه آرزو داشت و تلاش میکرد من صبحزود بیدار بشم.خودش همیشه ۶ صبح بیدار بود.به منم میگفت بیدار شو میگفتم بیدار شم چیکارکنم؟؟؟میگفت مرد باید صبح زود بیدار بشه!!!خلاصه سالها بحث داشتیم و نتیجه نداشت.کاش الان بود و میدید من هر روز به خاطرش ۷صبح بیدار میشم!!دیروز داشتم به یکی از رفقا میگفتم فوت شدنپدر یعنی سست شدن بنیان خانواده.پدر مثل یهستونه و با نبودنش ممکنه سقف بریزه.البته مناصولا آدم وابسته ای نیستم و نبودم ولی بارفتنش بنیان خانواده خراب شد.خواهرام هنوزداغونن و مادرم افسرده و همین باعث میشه منمحالم بد باشه.خواهرا و مادرم به پدرم تکیهداشتن و هر مشکلی پیش میومد میدونستن کههست.الان این نبودنش داره اذیت میکنه. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 11:57

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۱دیشب تا دوازده و نیم پاساژ بودم.ویترین مغازه بوتیک رو زدیم.ویترین روسری روهم خالی کردیم امروز ۷ صبح بیدار شدم رفتمجایی تا نه و نیم کارم طول کشید رفتم مغازهویترین روسری رو هم زدم ساعت شد ۱۱ و رفتمبازار یه سری جنس تکرار کنم و ساعت ۴ رسیدمخونه.نهار خوردم و ساعت ۶ دوباره اومدم مغازه.آرشا دیروز گفت بابا اگه میشه یه کم ترقه بخربریم چهارشنبه سوری بزنیم.حقیقتا من همیشه ازچهارشنبه سوری بدم میومد و ترجیح میدادماستراحت کنم امروز بازار بودم یهو یادم افتادگفتم بذار براش بگیرم.گرفتم و وقتی بردم خونهکلی عشق کرد.فردا ببرمشون بیرون ترقه بازی. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 11:57

تاريخ : جمعه ۱۴۰۲/۱۲/۰۴خیلی شیک دارم گه میزنم تو زندگیم.شبا دیر میخوابم.انقدر بازی میکنم و گند میزنم که چشمام داره درمیاد.وقتهایی هم که خونه نیستم از صبح مثل سگراه میرم و کار میکنم.بی حوصلم.اصلا حوصله ی در مغازه بودن وبچه ها رو ندارممن خودم کلا مدلم اینجوریه که زیاد فکر میکنم.انقدر فکر میکنم که دارم تهوع میگیرم ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 16:57

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۲/۰۸قیافم خیلی داغونهموهام خیلی بلند شده.و بد فرمه چون موهامفره وقتی بلند میشه خیلی بد میشه.نمیتونم همخوب درستش کنم.ریشهام هم نامرتب و بلند.سفیدی های موهاموقتی اینجوری بلند میشه خیلی تو چشم میزنهتیپمم که نگم.کلا یه دورس و یه هودی مشکیدارم یکی در میون میپوشم با یه شلوار مشکی.قشنگ خودم حالم از خودم به هم میخوره چهبرسه به بقیه.پریشب خواب میدیدم آرشا یهو شده ۲۵ سالشو من توی خواب به شدت گریه میکردم که چرامن نفهمیدم بزرگ شدی؟کی بزرگ شدی؟عجیب بود این خواب.امروز بچه ها رو بردم یه کم برف بازی کردن.بعدم رفتم خونه ی مادرم.همچنان خواهرا و مادرم حالشون بده...+تو چی؟؟-من ....من نمیدونم....سعی میکنم فکر نکنم....سعی میکنم نرم توی خودم.خودم رو دارم گولمیزنم...فکر نمیکنم..وای به روزی که خسته نباشمو وقتم آزاد باشه و بشینم و برم تو خودم وتجزیه و تحلیل کنم... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 16 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 16:57

اینجوری بگم که جمعه از مغازه اومدم خونهکه این سرپرستار جدید بیاد بابا رو ببینه بهترشکنه بردیمش بیمارستان ،گذاشتیمش اومدیم ،زنگ زدن گفتن فوت شده.زنگ زدم قبر براشگرفتم ،هماهنگ کردم آمبولانس اوند جنازه یبابام رو از سردخونه گرفت ،بردیم شستنش ،سردست گرفتنش قبرشو کندن گذاشتیمش تویقبر و سنگ و خاک روش ریختیم و اومدیم خونهو هماهنگ کردم اعلامیه براش چاپ کردن.ازطراح اعلامیه ی بابام تشکر کردم و هماهنگ کردمواسه بابام مجلس بگیرن و از کسی که قراره تومجلس پذیرایی بکنه تشکر کردم و الانم اینجام.امروز با خواهرم دلمون گرفته بودیم و رفتیمسر خاکش.وقتی تو آی سی یو بود یه شعر براشگفته بودم میخواستم وقتی خوب شد براشبخونم(نمیدونست من شعر میگم)ولی امروز سرخاکش براش خوندم.این خلاصه ی این ۴ ۵ روز زندگی منه که انگار ۵سال گذشته.پ.ن یه تشکر کنم از همه ی عزیزان و دوستانیکه اینجا پیگیر بودن و کامنت گذاشتن و باعثتسلی خاطر بودن.واقعا لطفتون رو فراموشنمیکنم هیچوقت.کامنتای آخر رو فقط تایید کردمو نمیتونستم جواب بدم حمل بر بی ادبی نباشه.پ.ن ۲: تقریبا کلی گوشیم زنگ خورد و از دوستانخیلی قدیمی تا جدید همه تسلیت گفتن.دم اوناهم گرم. خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 13:56

به بچه ها چی بگیم؟؟۵ تا نوه هستن که ۳ تاشون بزرگن.با اینکه اینجا نیستن ولی هی سوال پیچ میکنن.امشب نشسته بودم دیدم آرشا زنگ زد و یهالتماس تو صداش بود گفت بابا میشه امشببیای خونه؟دلم برات تنگ شدهیه ساعتی رفتم خونه و کلی بغلم کرد و رفتخوابید.میپرسید بابی (به پدر من میگن بابی)چیزیش نشده؟گفتم نه نترسگفت من میدونم تو نمیذاری بابی بمیره....تو دلم گفتم کجایی که من عرضه نداشتم و بابیرفته.خلاصه آرومش کردم و برگشتم خونه مادرم.از طرفی حال مادرم بده خیلی غصه میخورهخواهرام که مخصوصا کوچیکه هم داغونن..من باید همه ی اینا رو ازشون مراقبت کنم.کاش یه برادر بزرگتر داشتم تا کمکم بود.واقعاتحمل و حمل کردن این همه بار برای من زیادیسنگینه ولی باید تمام توانن رو بذارم تا اینخانواده یعنی تنها داراییم به ساحل آرامش برسه.+کی مراقب تو باشه پس؟من عادت ندارم کسی کنارم باشه یا مراقبم باشهمن تنهایی رو ترجیح میدم.صبحی که میخواستم برم برای تحویل کارت ملیو شناسنامه بابام به بیمارستان برای گرفتنجسدش خیلیا گفتن تو این شرایط نباید تنهاییبری و باید یکی باهات باشه خیلی هم اصرار کردنولی قبول نکردم.تنها راحت تر بودم.خودم رفتم وانجامش دادم.از این به بعد هم انجامش میدم.. خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 13:56

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۲۰امروز صبح نمونه های آزمایش خون بابام روبردم بیمارستان.بعدش رفتم خونه بچه هاخیلی دلتنگ بودن.یه کم باهاشون بازی کردم یهکم هم دعواشون کردم چون واقعا عصبی بودمساعت ۵ اومدم برم سر کار که دیدم خواهرم زنگزد گفت دکتر گفته گلبول سفید بابا خیلی زیاده وداره میاد ببینتش پشت بندش مامانم هم زنگ زدگفت پاشو بیا.خلاصه زنگ زدم فروشنده ها روهماهنگ کردم و سریع اومدم خونه بابام.حال باباخیلی بد بود یه لحظه فکر کردم رفتنیه.دکتردیدش و گفت حالش خوب نیست یا امشب بایدببریمش بیمارستان یا صبح باید ببریمشخلاصه نتیجه گرفت تا صبح صبر کنن بعد تصمیمبگیرن.این وسط دکتر آلبومین نوشت که هیچداروخانه نداره و قیمت آزادش هر دونه ۱۸۰۰ ۱۹۰۰هست.بالاخره دامادمون رفت از داروخانه سیزدهآبان بگیره و بیاد.امشب هم باید اینجا بخوابم.امیدوارم به خیربگذره. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1402 ساعت: 14:56

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۲۱امشب بدترین شب زندگیم بود.هیچوقت در تمام زندگیم همچین حسیرو تجربه نکرده بودم.هیچوقت همچین فشاری روتحمل نکرده بودم و مرگ رو انقدر از نزدیک ندیدهبودم.بابام حالش بد شد پرستارش گفت زنگ بزنیمآمبولانس بیاد ببریمش بیمارستان.دو بار بابامرفت و برگشت و با هزار بدبختی و دستگاه احیا واکسیژن و این چیزا برشگردوندن و بردیمشبیمارستان.شاید اگه ۱۰ دقیقه دیرتر به دادشمیرسیدیم تموم تموم بود.هیچوقت فکر نمیکردم این روزها رو ببینم و یاتحمل این فشار ها رو داشته باشم.بابا رو بردن دوباره آی سی یو و یه ربع پیش زنگزدم گفت فعلا شرایطش تثبیت شده.تا مرز نابودی رفتیم.همه حالشون به شدت بد شدچیه این زندگی؟ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1402 ساعت: 14:56

تاريخ : شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۲۳جدی چی میشه گفت؟از کجا میشه گفت؟پنجشنبه رفتیم بابا رو دیدیم و فهمیدم کارش تمومهبغضم شکست بالاخره و گریه کردم.جمعه دیدماز اون عالم هپروت خارج شده ولی دکتر گفتشاید به دیالیز نیاز داشته باشه و امروز دیدمکمی هشیارتر شده.به نظر میرسه به زندگی دارهبرمیگرده.هر چند هنوز هیچی مشخص نیست.واقعا وقتی پنجشنبه دیدمش دیگه هیچ امیدینداشتم.حتی داشتم به خاکسپاری و این چیزا فکرمیکردم ولی امروز دیدم این بابای ما سرسخت تراز این حرفهاست و داره برمیگرده. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1402 ساعت: 14:56

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۹بدترین جای دنیا بیمارستانهامروز از ۱۱ صبح گرفتار بودیم.اول اومدیم بیمارستان که زنگ زدن که تجهیزاترسید.بلافاصله اسنپ گرفتم رفتم تجهیزات روآوردن تو خونه و خواهرم زنگ زد که دکتر جلسهمیخواد برگزار کنه بیا.بازم سریع اسنپ گرفتمرفتم.یکم با دکترش حرف زدیم و گفت ترخیصامروز معنیش خوب شدن نیست و ادامه درمانبه خونه موکول میشه با پرستار ۲۴ ساعته.خلاصه یه کم ازشون انتقاد کردم و امضا زدرفتیم برای کارای ترخیص که صندوقدار گفت ۱ساعت دیگه تشریف بیارید.رفتم از نان سحر یهکم خوردنی گرفتم و با خواهرم خوردیم و رفتمبرای ترخیص.۲۲۰ میلیون پول بی زبون رو دادمبهشون و زنگ زدن آمبولانس اومد.به راننده گفتمآژیر روشن نمیکنی؟گفت آژیر دوست داری؟آژیر رو زد و خیابونا رو خلاف رفت تا رسیدیم.بابا رو آوردن خونه و پرستارش هم رسید وساعت ۷ بالاخره ما نهار خوردیم و ساعت ۹ راهافتادم سمت خونه.اینم از امروز ما. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 38 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 13:32

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۹بابای من آدم خوبی نبود و نیستیعنی هیچوقت نکته ی مثبتی داخلش ندیدمهیچوقت ازش الگو نگرفتم و همیشه از وقتی کهیادمه به خودم میگفتم هیچوقت مثل بابا نمیشمکلا شاید در طول زندگیم ده دقیقه باهاش حرفزدم.وقتی من برای دندونام مشکل پیش اومدهبود و ۱۱ سالم بود در حالیکه توانایی مالی داشتو میتونست منو بهترین دکتر ببره منو میکشوندمیبرد پایین ترین نقطه ی تهران تازه اونم با چندخط اتوبوس عوض کردن.یه درمانگاه خیریهمیبرد و دو ساعت تو نوبت میموندیم تا کارمانجام بشه و بعدش خودم برمیگشتم.الان ولی من وظیفمه تا تمام تلاشم رو بکنم تابهبودیشو بدست بیاره.خواهرام از روی عشق وعلاقه به بابام میرسن ولی من از روی وظیفه.خوبی امروز این بود که دیگه نیاز نبود بکوبیمبریم بیمارستان و رفتم خونه و دیدمش.یه چندتا وسیله لازم داشتن رفتم گرفتم و بعد از چندروز اومدم مغازه و یه ویترین زدم.خبری نیست.احتمالا چکهای این ماهم میمونه.امیدوارم زودتر بابا خوب بشه و سر پا.باز امروز تو حال بدش میگفت مقصر تویی!!!یعنی منم!!!میگم چرا؟میگه تو باید پزشکی یا داروسازی قبول میشدی!!!ول کن من نیست. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 13:32

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۹فکر میکنم دیگه گریه کردن بلد نیستم.هر کاری میکنم اشک جمع میشه ولی پاییننمیاد!!امشب اومدم یه سر زدم و پرستارش گفت نیازنیست شب بمونی.داشتم برمیگشتم خونه که زنگزد فشار بابات خیلی پایینه سریع برگشتم برمآمپولی که گفته بود رو بگیرم داروخانه گفت فقطبا نسخه میدیم.رفتم بیمارستان دکتر آی سی یونسخه رو نوشت رفتم داروخانه گرفتم و برگشتماحتمالا شب اینجا میمونم. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 27 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 13:32

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۰تقریبا ۱۰ روزه زندگیمون شده جهنم.بابام اوضاعش بهتر نمیشه و قرار بود ۵ ۶ روزهبیاد تو بخش که گفتن نمیشه.قرار بود دیروز بیادگفتن امروز و امروز رفتم میگن صبر کنیم بهتره.تا الان نزدیک به ۱۳۰ میلیون خرج آی سی یو شدهو گفتم جهنم پول فقط خوب بشه.ریه بابام عفونی شده و ترشحاتش زیاده و خونهم توش هست.از طرفی بلعش مشکل خوردهراه هم نمیتونه بره و ۱۰ روزه زنجیر شده به تختبیمارستان.واقعا نمیدونم باید چیکار کرد.هر روز داریم میریمبیمارستان و تاثیرات منفی داره روموناعصابو روانم خورد شده.دلم واسه بابام میسوزههیچوقت فکر نمیکردم اینجوری ببینمش.خواهرام که داغونن.منم تظاهر میکنم هیچینیست.... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 14:06

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۱

بیشترین عبارتی که این روزها استفاده میکنم

"چیکار کنم؟" هست.

واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.تا حالا تو همچین

موقعیتی گیر نکرده بودم.

وضعیت بابام بهتر نمیشه بدترم نمیشه و اصلا

نمیفهمیم باید چیکار کنیم!!

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 14:06

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۲امروز بالاخره بابام رو از آیسیو آوردیم بخشاز صبح ساعت ۱۰ رفتیم و بالاخره ساعت ۳گفتن تخت خالی شده و اومد بخش و حال خیلیبهتری داشت.ولی هنوز مشکل راه نرفتن و بلعداره که امیدوارم درست بشه.خواهرام واقعا زجر کشیدن.و به من میگفتن برایتو بابای خوبی نیست ولی برای ما بابای خوبی بودخیلی برام جالب بود.خوشبختانه امروز سر حال تر و هشیار تر بودامیدوارم زودتر بیاد خونه. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 14:06

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۰۴در اوج ناامیدی خوشبختانه بابام چشماشوباز کرد.دیدن مردی که روزگاری برای خودش یلی بود وهمیشه باهاش درگیر بودم و هیچ انعطافینداشت ،روی تخت بیمارستان در حالیکه چشماشبسته بود و دست و پاش رو به تخت بسته بودنو هی دست و پا میزد خیلی سخت بود.خواهرم دیروز گفت وقتی میری به بابا سر بزنیبشین نیم ساعت باهاش حرف بزن واسش خوبه.بهش میگم من تو تمام عمرم نیم ساعت با باباحرف نزدم.الان چی بهش بگم؟؟جدی حس دو گانه ای دارم....نسبت به بابا!!این کلمه همیشه برام عجیب بوده.دکتر میگه ریه سمت چپش عفونت داره.امیدوارمزودتر برگرده خونه ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 37 تاريخ : جمعه 8 دی 1402 ساعت: 15:39

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۰۶روی صندلی مغازه نشستماین همکارم چای دم کردهاسپلیت روشنه.خوابم میاد و کلافم.تقریبا در اوج نا امیدیم.بابام بیمارستانه و بعید میدونم صحیح و سالمبیاد بیرون.حال خواهرام به شدت بدهمادرم استرس دارهبازار به شدت خرابه و پول ندارمولی من طبق معمول باید قوی باشم و تظاهر کنماتفاقات بد گذرا هستند.کاش منم میشد به یکی تکیه کنم... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 30 تاريخ : جمعه 8 دی 1402 ساعت: 15:39